هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

تقلید از پدر

سبد لباس کثیفها رو بردم تا بندازم توی لباسشویی به ته سبد که می رسم یه خروار از جوراب های هلیا رو می بینم اندکی تامل ! می فهم که کار خود هلیاست به تقلید از پدر جوراب هایش را داخل سبد انداخته . فدای تقلیدتم عزیزم که با حاضر شدن پدر عطرش را بدستش می دهی که عطر بزند نیم وجبی از کجا عطر مردانه را تشخیص می دهی ...
26 تير 1391

بازی و خانه بازی

یادمه یه دوست خوبی نصیحتم کرد و گفت سعی کن تو زندگی اون نقاشی باشی که با یه مداد سیاه کوچولو بهترین طرح سیاه وسفید رو می زنه . مهم نیست چند تا رنگ داشته باشیم مهم اینه که نقاش ماهری باشیم . نازنینم نقاش ماهری باش حتی با یه مداد کوچولو... ...
24 تير 1391

بدون شرح

جانم شیرینم تصویرت پشت چشمانم جامانده . بعد از کلی جستجو بالاخره یه کارتن از شیرخشکت رو پیدا کردم خوشحالم که موفق شدم . هوا تاریک شده . می ایستم و دور و بر را نگاه می کنم تا ماشین را ببینم چشمانم به دو تا دستمی خوردکه با اشتیاق زیاد داره برام بای بای می کنه ! شک ندارم که دست های هلیای منه همه بود ونبودم . مادر به قربانت که مرا وسطآن همه جمعیت دیدی.قشنگم ارزش همه چیز را داری حتی گذشتن از جانم را ! همه شیر خشکهایت گوارای جانت . جوهرهوجودمن هم گوارایت ... ...
9 تير 1391

برگه یادگاری عزیزان

خدایا ! نگذار گرسنه بماند دل و چشمش را سیر کن نگذار از زندگی خسته شود و اگر شد با یادی شیرین خستگی هایش را از تنش بیرون کن . کمک کن خوب نفس بکشد و خوب بشنود ...و شیرینی با تو بودن را به خاطر بسپارد . دوست دارم عمو امید و بابا بزرگ. ...
9 تير 1391

مثل پارسال ...

عزیزم مادرم جانم پاره تنم بدنم گر رفته صدای تپش قلبمو می شنوم بی تابم همه خوابند اما من بیدارم شوق وصالت آتش به همه وجودم زده تمام مسیر هال رو می روم و می آیم ای خدا زودتر صیح بشه ساعت یکه دو شد سه شد ای وای چقدر دیر می گذره همه این نه ماه به کنار این ساعات آخر هم به کنار ! کنترل از دستم خارجه . شاید خوابم شاید رویاست خدایا شکر که بارداری نه ماهه اگه نه ماه وچند روز بود دیوانه میشدماز وصالت .اواره میشدم هلیا دخترم جانم مهتابم دلم می خواست قطرات اشکم روی صحفه وبلاگت نمایان میشد اشک شوق من بهبرای تو !زندگی من ! بزرگترین هدیه خدایی باورم نیست امسال در کنارمی توی پارک تختت جمع شدی وخوابیدی عاشقتم مادر .به راستی چراحالا هم دگرگون هستم مثل پار...
9 تير 1391

اگر فرصت داشتم

  اگر فرصت داشتم... اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم ... به جای آنکه انگشت اشاره ام را به طرف او بگیرم در کنارش انگشتانم را در رنگ فرو می بردم و برایش نقاشی میکردم... اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم...به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بهتر و بیشتر بودم... بیشتر ازینکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه میکردم... سعی میکردم در باره اش کمتر بدانم اما بیشتر به او توجه کنم... به جای اصول راه رفتن اصول دویدن و پرواز کردن را تمرین میکردم... از جدی بازی کردن دست بر میداشتم و بازی را جدی میگرفتم با او در مزارع بیشتری میدویدم و به ستارگان بیشتری خیره میشدم... بیشتر در آغوشش میگرفتم و کمتر او را به زور میکشیدم.....
8 تير 1391

به تکرار بگو بابا !

  طفلکم هلیای من ! نانت داغ و آبت همیشه خنک باشد . عزیزم امروز به تکرار می گفتی بابا ! ازاین کلمه سیر نمیشدی حتی موقع خواب می گفتی بابا. جان مادر همه چیزم دوباره و دوباره بگو بابا . بزرگ هم که شوی از گفتن این کلمه ات شاد می شوم ذوق می کنم به جای مادرت هم بگو بابا! امشب شب تولد سرور همه باباهاست کسی که بزرگیش و شجاعتش هزاران سال است که ماندگار است امشب شب تولد سرورمان حسین(ع) است . ناز مادر ! به حق امام حسین آرزو می کنم همه جا بابایت را صدا کنی و بشنوی جان دل بابا . دخترم بابا عاشق توست . می فهم ! از نگاهش از حوصله اش از گذران وقتش با تو از شوق کلامش که می خواهد دوباره صدایش کنی . پدر دختریتان گوارای وجودتان . من ذوق می کنم از تو...
4 تير 1391

کبوتران ذهن من!

عزیزم دختر ظریف و عاقلم مامانم تصویرت پشت این صحفه مونده روبروی دریا نشستی پاهاتو دراز کردی امواج دریا خوشحالت کرده سرحال شدی شن ها رو بین دوانگشت سبابه و شصتت گرفتی وانگار که داری جنس پارچه امتحان می کنی شن ها رو تو دستت لمس می کنی اما عاقلی و دستت رو به طرف دهانت نمی بری نازکم از کجا می فهمی این خوردنی نیست قربون سر تا پایت برم جان مادر . امید دل غریبم . تو از غریبی نجاتم دادی غم دور از وطن بودن رو فراری دادی. عزیزم فقط و فقط می خوام لحظاتم با تو سپری بشه نازنینم چه خوب بازی کردن رو یاد گرفتی . تصویر اون پاهای قشنگت وقتیکه تو آب میزدی توی ذهنمه و گامهای بلندتکهراه رفتن خان دایی رو در ذهنم مجسم می کنه همه و همه برام شگفت انگیزه ! دخترم کی ب...
4 تير 1391

کدبانو منزل

دختر برکت هر خونه ای هست مخصوصا ازاین نوع که مشتاق کمک به مادر باشه دستت درد نکنه مامان جان . همه خونه تمیز شد حالا چرا گریه می کنی قربون حالت انگشتات برم عسل عسلی باغ گلی دختر طلای مادر... ...
4 تير 1391

چند قدم اما استوار

جانم زیر قدمهایت جا مانده استوار قدم بردار محکم قدم بردار تا جانم را همیشگی کنی جان مادر! نازنینم هر ذره وجودم فدای پنج شش قدم مستقلی که برمیداری این پاهای قشنگت کی بزرگ شد مگر من در خوابم بودم که چنین شکوفا شده ای ؟ همه هستی من فدای تو شیطنت هایت ! ریخت و پاش و جیغ زدن هایت . عمر مادر شیرینم می بوسمت هزاران و هزاران بار ...
1 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد